قلب تپنده ما همایونقلب تپنده ما همایون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
پیوند پر مهرمون پیوند پر مهرمون ، تا این لحظه: 15 سال و 17 روز سن داره

همایون عیدی بزرگ پروردگار

حالم با همسرم و پسرم همیشه خوبه خدایا به خودت میسپرممون

خاطره زایمان

1394/2/15 1:43
نویسنده : مامان رؤیا
592 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان گلم. بالاخره منم دست به کار شدم و تصمیم به نوشتن خاطره روز به دنیا اومدن همایون  گرفتم .  

روزهای پایانی اسفند 92 جزو هیجان انگیز ترین روزهای زندگیمه که هیچ‌وقت از خاطرم پاک نمیشه.  انتظار آمدن پسری که با تمام وجودم میخواستمش و میپرستیدمش. 

پایان هفته 37 بود که دکترم گفت قند عسل کامل رسیده و هر وقت اومد قدمش رو چشممونه. منم نیشم تا اندازه ای باز شد.  چراکه تموم هم و غمم این بود که پسری اسفند ماهی نشه.  

تاریخ زایمان طبیعی در 3 تا سونوی مختلف به ترتیب 7 و 8 و 9 فروردین بود.  

من هم تصمیم به سزارین داشتم و اصلا ذره ای به طبیعی فکر هم نکرده بودم. 

 روزای آخر روز شماری بعدش ساعت شماری آخراشم نشستن و زل زدن به ساعت و به معنای واقعی ثانیه شماری میکردم... 

پنجشنبه 29 اسفند تموم روز رو به ساعت نگاه میکردم و با خودم میگفتم چرا این ساعت نمیگذره؟

خلاصه خودم رو با تماشای برنامه نوروزی شبکه 3 مشغول کردم...

خدا رحمت کنه مرتضی پاشایی رو.. 

داشت یه ترانه گروهی میخوند.. اصلا نشناختمش. رو کردم به خواهرزاده م که از 18 ام اومده بود کمکم و گفتم این کیه؟   خیلی ناراحت کننده بود دیدنش تو اون وضعیت... 

خلاصه رسیدیم به ساعت 7 غروب.  دوربین رو برداشتم و رفتم اتاق پسری و ترانه " با تو" از لیلا فروهر رو که پسرم دوسش داشت و بهش واکنش نشون میداد گذاشتم پلی شه و از اتاقش فیلم گرفتم.  

بعدشم یه شام سبک خوردم و منتظر سال تحویل شدم. 

خدا میدونه با هر ثانیه ای که به 93 نزدیک میشدیم چه حس و حال عجیبی داشتم.  انگار رو ابرا بودم.  کلی به خودم رسیدم و عکسهای یادگاری کنار هفت سین مفصلی که چیده بودم گرفتم.  میدونستم سال بعد پسری نمیذاره اون مدلی بچینم... 

سال تحویل شد و من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.  گاهی هم یه سری افکار خنده دار مثل این که مثلا  اگه الان کارم بکشه به بیمارستان تاریخ تولد پسرم چی میشه به سراغم میومد اما سریع حباب این افکار رو میترکوندم و مجددا مشغول ذوق کردن میشدم. 

دقایقی بعد سال تحویل یه پیامک به این مضمون به افراد خانواده فرستادم:

" عیده و کوچکترا میرن دیدن بزرگترا. اما این دفعه من ازتون میخوام بیاین دیدنم.

وعده دیدار ما صبح جمعه اول فروردین بیمارستان قائم

(همایون گلرخی)"

این پیامک خانواده هامون رو به وجد آورد چون ما اسم همایون رو به کسی نگفته بودیم. تعدادی از خانواده همسرم و خانواده خودم  اومدن خونه مون.

اولین کادوی تولد همایون رو عمو سعیدش که کلی ذوق زده بود بهم داد.(10 تا تراول 50 تومنی) و مرتب تکرار میکرد که از اسم زیبای همایون بی نهایت خوشحاله.

 کنار هفت سین خیلی حس خوبی بود.  همه منتظر و مشتاق... 

ساعت که از 12 گذشت آرامشم صد برابر شد.  حدود یک خوابیدم و 5 و نیم صبح پاشدم. 

به همراه خواهر بزرگ و خواهر زاده م(آجی ریحون که همایون خیلی  دوسش داره الان)  منتظر اون یکی خواهرم شدیم که بیاد و حرکت کنیم به سمت بیمارستان. 

خلاصه 6 و نیم صبح پذیرش شدم و بعد از کمی منتظر نشستن به همراه مدارک و همسرم و خواهر دوربین به دستم راهی بخش زایمان شدیم.  اتاقی بود که منو بردن و آمادگی های قبل زایمان رو انجام دادن.  مثل چک کردن قلب پسری و قند خونم(دیابت بارداری گرفته بودم از پایان

پایان ماه 7 تو رژیم بودم) 

خلاصه لباس آبی بهم پوشوندن ولباسای خودمو دادن به همسری.

من فک میکردم قبل رفتن به اتاق عمل دیگه نمیبینمش. ازین جهت کمی دلم گرفت.  اما گویا همسری درخواست دیدار مجدد کرده بود. و اونا مموافقت کردن. منم کلی ذوق کردم.  ضمن اینکه به شدت پیگیر تهیه پمپ ضد درد بود و برام آورد.  همش میگفت نمیخوام بعد به هوش اومدن درد داشته باشی و خاطره خوبی از دیدن همایون برات بمونه.  تو فیلمی که لحظه به لحظه خواهرم زحمت ضبطش رو کشید همه این صحنه ها هست.  

البته بیمارستان خودش دوربین تو اتاق عمل داشت و این دوربینمونو نگرفتن که ببرن تو اتاق عمل. 

خانومی که واسه گرفتن خون بند ناف هم اومده بود دیدیمش. 

فیلم لحظه خداحافظی و رفتن به سمت اتاق عمل رو هنوز هم که میبینم گریه م میگیره... همسری هم بغض داشت... 

خانومی که پرونده م تو دستش بود ازم پرسید اسم بچه ت رو چی میذاری؟  گفتم همایون.  گفت به به بالاخره پس از مدتها یه اسم دیدم که به دلم نشست.. اصیل و زیبا... 

سر ساعت 8 رفتم تو اتاق عمل.  کمکم کردن که برم بالای تخت.  به پشت دراز کشیدم اما حواسم پرت بود که نکنه پسری اذیت شه. 

متخصص بیهوشی اومد پیشم و ازم سوالاتی راجع به دیابت بارداری و نحوه کنترلش پرسید.  کلی هم متعجب بود که با اون وضعیت افتضاح کارم به انسولین نکشیده بود. ازم پرسید دندون مصنوعی نداری؟ 

گفتم یه ایمپلنت دارم که ازم خواست نشونش بدم.

بعدش دکترم اومد و من مجددا کلی از دیدنش خوشحال شدم و کلی روحیه و انرژی گرفتم. بعد از تبریک سال نو برام توضیح داد که در محل برش بتادین میریزه و این کار باعث میشه کمی سردم بشه.  اولین بطری رو خالی کرد انگار چیزی متوجه نشدم اما کار به دومی و سومی که رسید دندونام به هم میخوردن و صدا میدادن کم کم داشت غیر قابل تحمل میشد که

 دکتر بیهوشی یه ماسک آورد جلو صورتم و گفت چندتا نفس عمیق بکش. من اولی رو کشیدم دیدم هنوز هشیارم.... دومی هم...

کم کم داشتم میترسیدم که با صدایی به خودم اومدم.  صدای گفتگوهای چند نفر... 

باورم نمیشد که پسرم دنیا اومده.. تنها حرفم خدایا شکرت بود. به یمن استفاده از پمپ ضد درد هیچ دردی نداشتم.

از پرستار اتاق عمل پرسیدم پسرم سالمه؟  گفت آره.. یه پسر قند عسل داری.. 

بعدشم از همسرم پرسیدم که گفت بیرون منتظره... 

پرستار ازم خواست چندبار کمرم رو بالا و پایین ببرم..

بی‌صبرانه مشتاق دیدن همایون بودم.  اما اول منو بردن به سمت بخش.  که با دیدن افراد خانواده خودم و همسری کلی خوشحال شدم و همه بهم تبریک گفتن و سعی در توصیف پسرم داشتن. 

لحظه ای که مادرم اومد جلو و منو بوسید اشکم در اومد... 

همه این صحنه ها رو تو فیلم که میبینم اشکم سرازیر میشه. 

منو بردن داخل بخش و همراهان هم به دنبالم.  همسری لطف کرد و اتاق تک تخته گرفت که همه راحت باشیم.  ساعت کمی از 10 گذشته بود که گفتن همایون رو دارن میارن.  

هرگز لحظه ای در زندگیم به مشتاقی اون لحظه نبودم... 

پسر رو آوردن و اول از تو کریر بیمارستانی آوردن بیرون و گرفتن بالا... 

خدای من زیباترین پسری که امکان داشت مال من باشه نصیبم شده بود.  گریه م گرفته بود.  

بعدش آوردنش کنارم که بی اختیار دستمو کشیدم سرش بعد بوسیدمشو صورتم رو گذاشتم رو صورتش.. 

فوق العاده بود.  امیدوارم این صحنه نصیب همه منتظران بشه 

آمین

 

  

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان رؤیا
15 اردیبهشت 94 1:39
دوستای گلم بابت اشتباهات تایپی عذر میخوام حتما در اولین فرصت ویرایشش میکنم.
مامان محمدپارسا
15 اردیبهشت 94 12:04
وای چه خاطره خوبی بود کلی لذت بردم ایشالله خدا پسرت رو براتون خفظ کنه در ضمن خیلی بامزه و خوشگله
مامان رؤیا
15 اردیبهشت 94 16:57
ممنونم دوست عزیز
مامانی سارا و بابا جون رضا
20 اردیبهشت 94 22:18
وایییی منم بی صبرانه منتظر این لحظات زیبا هستم.
مامان ندا
22 اردیبهشت 94 0:04
ای جانم پسر نازت با پسر من همسن هستن
مامان رؤیا
پاسخ
عزیزم خدا پسرتو حفظ کنه. خدا همه بچه ها رو در پناه خودش حفظ کنه آمین