قلب تپنده ما همایونقلب تپنده ما همایون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
پیوند پر مهرمون پیوند پر مهرمون ، تا این لحظه: 15 سال و 6 روز سن داره

همایون عیدی بزرگ پروردگار

حالم با همسرم و پسرم همیشه خوبه خدایا به خودت میسپرممون

قدر شناسی پسرم در سی و دو ماهگی

قند عسلم سلام روزی که چشمم به جمال تو گل بی همتا باز شد و روزها و شبهای سختی رو پشت سر گذاشتم شاید تصور روزی چون امروز بی نهایت دور از ذهن بود. اما امروز تو مرد کوچک من!  اومدی جلو بهم گفتی مامان دلم برات تنگ شد. بغلم کردی.  گفتی آشپزی میکنی غذاهای خوشمزه درست میکنی ؛ منو حموم میکنی ؛ لباس تمیز میپوشی میپوشونی خوشبو هستی تمیز هستم مامان تو دوست منی یعنی این جملات منو برد به عرش قربون تو عزیز دلم برم.  پسر با شعور من ...
1 آذر 1395

پسر و پاییز

سلام به گل زیبای من قند نبات برای اولین بار بردیمت دل جنگل پاییزی این عکس آخری رو خیلی دوس دارم.  شکار زن عمو طاهره بود. دستش درد نکنه ...
21 آبان 1395

به سی و یک ماهگی قند عسل

عسلم سلام امروز به سلامتی ماهگرد سی و یکم رو پشت سر گذاشتی.  دیگه شیرین کاری هات منو دچار غش و ضعف کرده مثلا امروز میگفتی عه گولم زدی نخودم رو خوردی؟ حالا من همش دوتا دونه برداشته بودم از تو کاسه ت. دیروز هم میگفتی بغلم کن مامان جون بغلت خوشمزه س امروز صبح رو با وودی شروع کردی بعدشم با احساس هر چه تمام تر داداشی رو بغل کردی و تو خونه دور زدی. امشب هم با وعده پفک نمکی راضیت کردم واسه برنامه آتلیه فردا.. توضیح اینکه واسه عروسی عمو سینا نبردیمت آتلیه هوا اینقدر گرم بود که نهایت سعی ما راحتی تو بود.  اما گزارش تصویری ...
1 آبان 1395

روز جهانی کودک

قند نبات پسر عسلم روزت مبارک آرزوی من برای تو تنی سالم و دلی خوش و عاقبتی به غایت نیکو هست. قربون پسر خوشگلم... اینم از هدیه ما   ...
16 مهر 1395

ویروسی به نام داستان اسباب بازی

قند عسلم سلام این روزها بعد از اینکه ماشبن های 1و 2 رو بیخیال شدی درگیر داستان اسباب بازی شدی و منو هم آلوده کردی.  این آلودگی تا جایی پیش رفته که با دستان خودم برات یک عدد وودی خریدم.  بین خودمون بمونه دوس دارم باهاش بازی کنم. ...
14 مهر 1395

ماجرای استخر رفتن پسری

سلام قند عسل بالاخره اولین استخر رفتنت با بابایی جون عملی شد و بابا جون به آرزوش رسید. از روزی که متولد شدی تا به الان این یکی از آرزوهاش بود و منم امشب بهش یادآوری کردم که دیدی چنین روزی بالاخره از راه رسید! بابایی خبر آورد که با دیدن آب کلی ذوق زده شدی و یکسره میخندیدی.  تا جایی که بابا جون از آب بیرون آوردت بررسی کنه ببینه چته اینقدر میخندی گویا چیزی جز همون ذوق زدگی نبوده اینم گزارش تصویری ...
13 مهر 1395